آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

ماه مامان و بابا

من عاشقتتتتتتم

سلام گلم بعد از 43 روز بالاخره برگشتیم بندر، البته یک هفته ای می شه که برگشتیم ولی فرصت نکرده بودم چیزی بنویسم. تو خیلی خوشحال بودی که داریم برمی گردیم و برای من وبابایی خیلی جالب بود که اینقدر خونه خودمون رو دوست داری. به هر حال، دیشب ولنتاین بود و از اونجایی که من هر فرصتی رو برای ابراز عشقم به تو بابایی دوست دارم دیشب یه جشن کوچیک گرفتیم.البته بابایی خبر نداشت و وقتی عصر برای انجام کاری رفته بود بیرون تا کاری انجام بده یه غذای جدید و لذیذ پختم، تازگی ها نون هم می پزم که دیشب نونها رو به شکل قلب پختم، میز شام رو تو آشپزخونه چیدم، و هر دومون آماده شدیم و تو در آخر از من خواستی که لبای تو رو هم آرایشگاه کنم تا مثل لبای من خوش رنگ بشه و بعد...
27 بهمن 1391

جشن نامگذاری سامی جون

بالاخره بعد از کلی استرس و نگرانی سامی کوچولو و مامانی مهربونش صحیح و سالم از بیمارستان مرخص شدن و به خونه برگشتن و فرصتی پیدا شد که جشن نامگذاری جیگر کوچولو رو برگزار کنیم.خیلی خوش گذشت، بابایی و مامانی سامی جون جشن رو تو یه سفره خونه سنتی خیلی شیک تو جاجرود برگزار کردن که واقعا به هممون خوش گذشت.دستشون درد نکنه،مگه نه مامانی؟ تو هم کلی شیطونی کردی و بهت خوش گذشت نفسم، چند تا دوست هم اونجا پیدا کردی و شروع کردین به بادکنک بازی و وقتی بهت اعتراض کردیم که دیگه بسه و بیشتر از این سرو صدا نکنید اون دست کوچولوتو سمت ما گرفتی و گفتی " نه، اینها دوستهای من هستن، می خوایم بازی کنیم " و این هم اولین فالی که برای سامی کوچولو و آین...
2 بهمن 1391
1